سوفیاسوفیا، تا این لحظه: 13 سال و 7 ماه و 8 روز سن داره

تقدیم به دخترم سوفیا

دلتنگی بابا (2)

خدا جون خیلی دوست دارم سلام دخترم همین که می گم دخترم قند تو دلم آب میشه خوبی نفسم دوازدهمین روز جدائی از تو رو هم امروز دارم تجربه می کنم امیدوارم هیچ پدر و مادری این دوریها رو تجربه نکنن فراتر از سخت بودن است سوفیا وقتی تو خیابان بچه ای را در آغوش پدر و مادر می بینم  با حسرت به شادیهایشان چشم می دوزم دست خودم نیست بابا خیلی دلم برات تنگ شده کار من و مامان این شده که عکس و فیلم های تو رو نگاه کنیم و تماس بگیرم احوالتو بپرسیم مامان دیگه تحملش داره تمام میشه می خواست فردا بیاد تهران برای چهار روز پیش تو باشه ولی دیشب از درد پا رفتیم دکتر و قرار شد پنج شنبه دکتر ا...
26 مهر 1390

دلتنگی بابا (1 )

به نامت آغاز می کنم که بخشنده ومهربانی سلام دخترم خوبی بابا؟ اول از هر چیزی از خاله نازی بابات این عکست که برای تو ارسال کرده تشکر می کنم شش روز است که با تمام وجودم دلتنگت هستم دلم برای اون نگاه های قشنگت تنگ شده بابا احساس می کنم هر زمان که از تو دور می شوم عصبی و بی قرار هستم دلخوشی من اینه که تماس بگیرم به مامان هاجر به این امید که صدای تو رو بشنوم   دخترم در آغوش کشیدن لباس تنت و تشک خوابت که هنوز بوی تنت را در خود پنهان کردند ، تنها دلخوشی این روزهای سخت و دشوار است. با تمام وجودم تنفسشون می کنم تنفس می کنم که توان تحمل این دوری رو داشته باشم. خیلی سخته بابا خیلی...
20 مهر 1390

تصاویر سوفیا در چغاخور و دلتنگی بابا

به نام خالق محبت سلام نفسم خوبی بابا قبل از اینکه از غم دلم سخنی بگویم بی مقدمه کمی از چند رو گذشته بگم من و شما و مامان بزرگ هاجر رفتیم بهداشت برای قد و وزن و واکسن قد ۷۸ وزن ۸۰۰/۱۰ دور سر ۴۷ خدا رو شکر همه چیز ایده ال بود .رفتم اتاق واکسن که پرونده رو تحویل بدم که گفتن واکسن یکسالگی فقط روزهای شنبه و سه شنبه تزریق می شود. ما هم با تمام ترسی که توی وجودمون برای واکسن بود تا شنبه می بایست صبر می کریم. روز شنبه ساعت ۱۰ رفتیم برای واکسن خدا رو شکر واکسن رو توی دستت زدند ( بابا فدای دستت بشه)  و فقط آخر واکسن بود که    کمی گریه کردی در حد دو قطره اشک ...
20 مهر 1390

یکمین سالگرد تولد دخترم

به نام پروردگار مهربانی سلام بر تو دختر مهربانم تولدت مبارک بابا ممنونم بابا از اینکه اجازه دادی در کنارت حس زیبای پدر شدن را تجربه کنم از اینکه اجازه دادی  با هر خنده ات من هم لبخند بزنم از اینکه اجازه دادی با هر قطره اشکت من هم اشک بریزم از اینکه ................ جمعه ۲۵/۰۶/۹۰ من و شما و مامانی و مامان هاجر رفتیم مسافرت چغاخور ------ شیراز از طرف شرکت به مجتمع تفریحی آفتاب در چغاخور دعوت شدیم  که سه شب اونجا بودیم  و چهار روز هم شیراز بودیم. تالاب چغاخور که بی نهایت خوش گذشت. از زمانی که حرکت کردیم با یکی از  همکارانم که اون هم دعوت داشت حرکت کردیم  گل پسر...
3 مهر 1390
1